آنروز که آفتابگـردان ها یادشان رفـت بگردنـد به سمت آفتـاب...
هنـوز باد ساقـه ی گنـدم های سبـز را می خشکانـد!
آنـروز که فـریـاد ایـن سـوی پنجـره مانـد و پیچیـد دور دستانـم
و صدایـم آنقدر کـدر شد که هیچـکس نفهـمیـدش...
بغـضی که شکـست حـواسـم را برد تا تویی که در قاب حسم نگنجیـدی
و خاطرات ابریـم روز میلادت را هـم از یاد برد...
تو که آنقدر واضـحی که چلچـله ها هر روز از بر می خوانندت
و خورشیـد برای دیدنـت چشـم هایش را ریـز می کنـد...
پس چـرا همیشه برای گفتنت کـم می آورم و به ضلالیـت نمی رسـم؟
من دیگر از بیهـوده پژمـردن خستـه ام...
بیـا ... بیـا...
تـو می آیـی ، می دانـم ، آخـرین بار که می رفتی شکـوه آمـدنت را وعـده دادی...
به دست های یـخ زده ام نویـد بهـارت را داده ام و به انتـظـار دیـدنت هـزار سال مانـده ام...
آری مـن به انـتـظـار آمـدنت هـزار سـال مانـده ام...!
javahermarket